در چنین روزی در سال 391 ه ق ابو اسحاق کسایی مروزی شاعر پر آوازه ایرانی دیده از جهان فروبست. وی از مهمترین
شاعران شیعه مذهب است که در مدح و رثای ائمه اطهار لیهم السلام اشعار فراوانی سروده است . وی به سال 341 ه ق به دنیا آمد . او ابتدا مدح شاهان می کرد اما از این کار پشیمان گشته و پس از آن به سرایش اشعار مذهبی مشغول شد . کسایی با بیان مناقب خاندان پیامبر کرم ( ص ) و سرودن مراثی برای شهدای کربلا ، همدردی مردم ایران با آن خاندان بازگفته است. قصیده
او کهن ترین سوگنامه ماجرای کربلاست .
سوگ نامه کربلا
باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا
آمد نسیم سنبل با مشک و با قرنفل آورد نامه ی گل باد صبا به صهبا
کهسار چون زمرد نقطه زده ز بسد کز نعت او مشعبد حیران شده ست و شیدا
آب کبود بوده چون آینه زدوده صندل شده است سوده کرده به می مطرا
رنگ نبید و هامون پیروزه [گشت] و گلگون نخل [و] خدنگ و زیتون چون قبه های خضرا
دشت است یا ستبرق باغ است یا خورنق یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما
ابر آمد از بیابان چون طیلسان رهبان برق از میانش تابان چون بسدین چلیپا
آهو همی گراد گردن همی فرازد گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا
آمد کلنگ فرخ همرنگ چرغ دوزخ همچون سپاه خلخ صف بر کشیده سرما
بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل دراج باز بر گل چون عروه پیش عفرا
قمری به یاسمن بر ، ساری به نسترن بر نارو به نارون بر برداشتند غوغا
باغ از حریر حله بر گل زده مظله مانند سبز کله بر تکیه گاه دارا
گلزار با تأسف خندید بی تکلف چون پیش تخت یوسف رخساره زلیخا
گل باز کرده دیده باران برو چکیده چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا
گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی چون طلعت تجلی بر کوه طور سینا
سرخ و سیه شقایق هم ضد و هم موافق چون مؤمن و موافق پنهان و آشکارا
سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های سیمین شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا
وان ارغوان به کشی با صد هزار خوشی بیجاده بدخشی بر تاخته به مینا
یاقوت وار لاله بر برگ لاله ژاله کرده بدو حواله غواص در دریا
شاه اسپرغم رسته چون جعد بر شکسته وز جای برگسسته کرده نشاط بالا
وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور زر اندرو مدور چون ماه بر ثریا
عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا
ای سبزه خجسته از دست برف جسته آراسته نشسته چون صورت مهنا
دانم که پرنگاری سیراب و آبداری چون نقش نوبهاری آزاده طبع و برنا
گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی ور جوی مولیانی پیرایه بخارا
هم ننگرم سوی تو هم نگذرم سوی تو دل ناورم سوی تو اینک چک تبرا
کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا
دست از جهان بشویم عز و شرف نجویم مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا
میراث مصطفی را فرزند مرتضی را مقتول کربلا را تازه کنم تولا
آن نازش محمد پیغمبر موبد آن سید ممجد شمع و چراغ دنیا
آن میر سر بریده در خاک خوابنیده از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا
تنها و دل شکسته بر خویشتن گرسته از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا
مجروح خیره گشته ایام تیره گشته بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا
بیشرم شمر کافر ملعون سنام ابتر لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا
تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده بی آب کرده دیده تا زه شود معادا
آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد بر عترت محمد چون ترک غز و یغما
صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق خیل یزید احمق یک یک به خون کوشا
پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین وآن کینه های پیشین آن روز گشته پیدا
آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا
بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا
آن زینب غریوان اندر میان دیوان آل زیاد و مروان نظاره گشته عمدا
مؤمن چنین تمنی هرگز کند؟ نگو، نی چونین نکرد مانی، نه هیچ گبر و ترسا
آن بی وفا و غافل غره شده به باطل ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا
رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا
تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا
بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما
مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد ترسا به زر بگیرد سم خر مسیحا
تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا